داستان عاشقانه دختر و پسر (قلب)


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام خوش اومدین به دل تنهای من امیدوارم لحظات خوب و خوشی داشته باشید نظر فراموش نشه خوش و پیروز باشید راستی تبادل لینکم کنید بعد پیام بدین منم شمارو لینک کنم

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دل تنها و آدرس dellonly.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 68
:: کل نظرات : 139

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 2
:: بازدید ماه : 59
:: بازدید سال : 5679
:: بازدید کلی : 16835

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستان عاشقانه دختر و پسر (قلب)
یک شنبه 15 تير 1393 ساعت 14:21 | بازدید : 679 | نوشته ‌شده به دست دل تنها | ( نظرات )

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...




|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
pj در تاریخ : 1393/4/16/1 - - گفته است :
داستان خیلی زیبایی بود . ممنون .

<-CommentGAvator->
SHAHIN در تاریخ : 1393/4/16/1 - - گفته است :
سلام وب قشنگو خوبی داری تبریک میگم بهت امیدوارم موفق باشی دوس داشتی بمنم سربزن ممنونم
http://fano30tak.loxblog.com

<-CommentGAvator->
danny در تاریخ : 1393/4/15/7 - - گفته است :

وب خبي داري انشالله چرخش بچرخه.

<-CommentGAvator->
محکوم در تاریخ : 1393/4/15/7 - - گفته است :
عالی بودن واقعامرسی


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: